پسر زرنگ و دختر تنبل پادشاه

افزوده شده به کوشش: ثریا ن.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: صمد بهرنگی و بهروز دهقانی

کتاب مرجع: افسانه های آذربایجان

صفحه: از 177 تا 180

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

در قصه پیراهنی از سنگ آسیا می خوانیم که پسر فقیری با تکیه بر هوش و ذکاوتش توانست دختر پادشاه را به عقد خود در آورد. اما در این قصه یعنی پسر زرنگ و..... تلاش و کوشش زرنگی در کار و مخالفت با تنبلی از مشخصات قهرمان قصه است که وی را به سعادت می رساند. برای قهرمان قصه اصل کار و پیشبرد آن است، حتی اگر لازم باشد پسر مادرش را برای شخم به گاو آهن ببند و یا پادشاه را مجبور به ریسیدن پشم کند همه و همه باید کار کنند تا نان بخورند. بستن مادر به گاو آهن در نظر اول کاری غیر اخلاقی به نظر می رسد. اما هنگامی که در می یابیم کار و کار طاقت فرسا تنها تضمین کننده زندگی فقیرانه توده های مردم است. آن گاه انعکاس این زندگی در ذهنیت ایشان با وجود آن هم خشونت و زمختی عجیب نمی نماید.

مادر و پسری بودند که دو تا گاو داشتند. روزی مادر به پسرش پیشنهاد کرد که بهتر است یکی از گاوها را بکشیم. همسایه ها را خبر کنیم و مهمانی بدهیم. تا فصل بهار خدا کریم است و گاو دیگری برای ما میفرستد. زمستان هم میهمان این و آن می شویم. پسر گفت: اگر تا بهار گاو فرستاده نشد، تو را به جای گاو به گاو آهن میبندم. مادر قبول کرد. آنها میهمانی دادند. فصل بهار آمد از گاو خبری نشد. پسر، مادرش را برد و به گاو آهن بست. پس از چند روز، پسر دید دو نفر از دور می آیند. وقتی به مادر و پسر رسیدند پرسیدند چرا زن بیچاره را به گاو آهن بسته ای؟ من پادشاه هستم و یک گوساله دارم آن را به تو میدهم. این زن را از خیش باز کن. پسر رفت و گوساله را که خیلی چموش بود گرفت و آورد. آن را به زور به گاو آهن بست. فردا که شد پادشاه رفت و دید پسر گوساله را خوب ادب کرده و به گاو آهن بسته است. پادشاه به پسر گفت: فردا بیا پیش من تا یک مقدار گندم به تو بدهم که بکاری. پسر فردای آن روز پیش پادشاه رفت. پادشاه دختری زیبا اما تنبل داشت. دختر را توی گونی کرد و به جای گندم به پسر داد. وقتی پسر به خانه رسید و در گونی را باز کرد، دید که دختر زیبای پادشاه توی گونی است. دختر را همان جا گذاشت و سر کارش رفت. وقتی از کار برگشت از مادرش پرسید: دختر چه کرده است؟ مادر گفت: اصلاً از جایش نجنبیده است. چند روزی گذشت و به دختر غذایی ندادند. یک روز پسر از سر کار برگشت و از مادرش پرسید: ننه کی حق دارد نان بخورد؟ ننه اش گفت هر کس کار بکند. خلاصه دختر پادشاه کم کم شروع کرد به کار کردن تا جایی که به او اجازه داده شد سر سفره بنشیند. روزی پادشاه و وزیر به خانه پسر آمدند تا حال دختر را جویا شوند. دختر داشت پشم میرشت. مقداری هم به پادشاه و وزیر داد و گفت هر کس در اینجا کار نکند حق ندارد نان بخورد . وقتی پسر از کار برگشت پادشاه، دخترش را به عقد پسر در آورد و هفت شبانه روز جشن و پای کوبی بر پا کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد